مردی، عارفی را دشنام داد، ولی او هیچ نگفت و آن ده را ترک نمود.
مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟
گف: ندانم!
گفتند: او عارف بزرگی است.
پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر
او را یافت. بر پایش افتاد و طلب بخشایش کرد.
عارف گفت: تو کیستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟
گفت: دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.
عارف گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ ندانم.
"گذشتهرا درگذشتهبگذارید!"
برچسب : نویسنده : ijaragheyeshadie بازدید : 202